کتاب کمد شماره 13
آلبوم عـکس

آلبومی پر از عـکس های شخصیت های کارتونی



فصل اول
« ! سلام لوک ... بخت يارت »
کی بود با من حرف زد ؟ راهرو پر از بچه های هيجان زده درمورد اولين روز مدرسه
بود . من نيز هيجان زده بودم . اولين روز من در کلاس هفتم بود . اولين روزم در
مدرسه ي راهنمايی شاونی ولی .
خودم می دانستم که اين يک سال بسيار سخت و طولانی خواهد بود .
البته ريسک نکردم . پيراهن شانسم را پوشيدم . يک تی شرت سبز رنگ و رو رفته
است که بايد يواش يواش دورانداخته شود و جيب آن هم کمی پاره شده است . اما مگر
می شود سال جديد را بدون پيراهن شانسم شروع کنم !
و پنجه ي خرگوش شانسم را نيز در شلوار جين گشادم داشتم . رنگ آن سياه و بسيار
نرم و پشمالو است . اين درواقع يک جاکليدی است اما من نمی خواهم با آويزان کردن
کليد به آن ، خوش شانسی را از بين ببرم .
چرا آنقدر خوش شانسی می آورد ؟ خوب ، اين يک پنجه ي خرگوش سياه رنگ و بسيار
نادر است . آن را در نوامبر گذشته در روز تولدم پيدا کردم و پس از پيدا کردنش ، پدر و
مادرم کامپيوتر جديدی را که می خواستم به من دادند . بنابراين برايم شانس آورد ...
مگه نه ؟
نگاهی به حروف قرمز و سياه کامپيوتری پرچم تبليغاتی که در بالای راهرو بود
« ! زنده باد اسکوايرز ! از تيم خود حمايت کنيد » : انداختم
تمام تيم های ورزشی پسرانه در شاونی ولی را اسکوايرز می خوانند . از من نپرسيد
که آنها چگونه به اين اسم عجيب و غريب دست يافتند . مشاهده ي پرچم کمی تپش
قلبم را افزايش داد . به يادم انداخت که بايد مربی بسکتبال را پيدا کنم و از او بپرسم
که چه موقع تست می گيرد .
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
فهرست کاملی از کارهايی که می خواستم انجام دهم داشتم :
1) سری به آزمايشگاه کامپيوتر بزنم ، ( 2) درمورد تيم بسکتبال پرس و جو کنم ، )
3) ببينم آيا می توانم در نوعی برنامه ي خاص شنا پس از ساعات مدرسه شرکت )
کنم . من تا آن زمان هرگز به مدرسه ای که استخر شنا داشته باشد نرفته بودم . و از
آنجا که شنا ورزش دوم من است ، درموردش برنامه هايی داشتم .
پرخيدم و دوستم هنا مالکُم را پشت سرم ديدم که مثل هميشه « ! لوک ... سلام »
شاداب و پر از شور و نشاط بود . هنا موی کوتاه مسی فامی دارد ، به رنگ يک سکه ي
برنزی نو . چشم های سبز و لبخند مليحی دارد . مادرم او را آفتاب خانم صدا می کند
که البته باعث خجالت هر دوی ما می شود .
و قسمت پارگی را گرفت و آن را کمی بيشتر پاره « ... جيبت پاره شده » : او گفت
کرد .
هی ... چه کار می کين ؟ اين پيراهن » : درحالی که خود را عقب می کشيدم گفتم
« . شانسمه
به تعدادی از بچه ها که مشغول مطالعه ي نموداری چسبانده شده روی ديوار بودند
اشاره کرد . بچه ها همگی روی پنجه ي پا ايستاده و سعی داشتند از روی سر و شانه
رفتی ببينی کدوم کمد رو به تو دادن ؟ » : ي همديگر نمودار را بخوانند . هنا گفت
برنامه ي تخصيص کمد اونجا زده شده . حدس بزن چی ؟ ... کمد من اولين کمد در
خروج از ناهارخوری است . من هر روز اولين نفری خواهم بود که برای ناهار می رود
« .
« ! اوه ... چه شانسی » : گفتم
و تازه ... گروئن معلم کلاس انگليسی ماست . اون بهترين » : هنا خنديد و گفت
معلم انگليسيه . خيلی شوخ و بامزه س . بچه ها ميگن توی کلاس اون از خنده روده
« ؟ بر می شن . معلم کلاس تو هم هست
« . نه ... وارِن معلم ماست » : گفتم
« . بدبخت شدی » : هنا چهرۀ مسخره ای به خود گرفت و گفت
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
سپس پنجه ي « . خفه شو . هيچ وقت از اين حرفا نزن » : به سرعت به او گفتم
خرگوشم را در جيبم سه بار فشار دادم .
از ميان انبوه دانش آموزان راهم را به سوی نمودار کُمدها باز کردم . به خودم گفتم :
اين يک سال بسيار عالی خواهد بود . مدرسه ي راهنمايی با مدرسه ي ابتدايی خيلی
فرق دارد .
دارنل به شيوه سياه پوستی با من دست داد . « ؟ سلام پسر ... اوضاع چطوره »
« ؟ تو چه خبر » : جواب دادم
« . من نگاه کردم تو کُمد شانس رو به دست آوردی » : دارنل گفت
« ؟ چی ؟ مقصودت چيه » . به دقت به نمودار نگاه کردم
از بالا تا پايين ليست اسامی را چشم دواندم تا به اسم خودم رسيدم : لوک گرين . و
سپس خط نقطه چين را تعقيب کردم تا به شماره ي کمد رسيدم .
و ناگهان خشکم زد .
« . باور نمی کنم ! اين نمی تونه صحت داشته باشه » : بی اراده و با صدای بلند گفتم
چند بار پلک زدم ، سپس دوباره به نمودار دقت کردم .
. بله . کمد شماره 13
. # لوک گرين ....................... 13
. # 13
نفس درگلويم گير کرد . احساس خفگی ميکردم . پشتم را به نمودار کردم واميدوار
بودم که هيچکس نتواند ببيند که چقدرناراحت بودم .
چطور اين اتفاق برای من افتاده است ؟ باورم نمی شد . کُمد شماره 13 ! تمام سالم
قبل از اينکه شروع شود نابود شد !
قلبم به شدت می تپيد و در سينه ام احساس درد می کردم . به هر زحمتی بود دوباره
شروع به نفس کشيدن کردم .
وقتی از ميان جمعيت بيرون آمدم ديدم که هنا هنوز همان جا ايستاده است . پرسيد :
« . کمدت کجاس ؟ با تو تا اونجا ميام »
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
« . ا ... يعنی ... خودم از عهده ش برميام  » : گفتم
« ؟ ببخشيد » : هنا حيرت زده به من نگاه کرد
خودم از عهده ش برميام . شمارۀ سيزده س ، ولی می » : با صدای لرزان تکرار کردم
« . تونم باهاش کنار بيام . مطمئن باش
« ؟ لوک ، تو چرا اين قدر دنبال خرافات هستی » : هنا خنديد
« ؟ اين حرفو به مقصود بدی که نزدی » : به او اخم کردم و به شوخی گفتم
او دوباره خنديد و مرا به داخل گروهی از بچه ها هل داد . هميشه آرزو می کردم که
او اين همه مرا هل نمی داد . او دختر واقعًا نيرومندی است .
از کودکانی که روی آنها افتاده بودم عذرخواهی کردم . سپس هنا و من در راهروی پر
ازدحام به راه افتاديم و شماره ي کمدها را می خوانديم و به دنبال شمارۀ 13 گشتيم .
چند قدمی که از آزمايشگاه علوم رد شده بوديم ، هنا ناگهان ايستاد و چيزی را روی
زمين قاپيد .
« ! هی ... وای ! ببين چی پيدا کردم »
اسکناس را به لب « ! هوم ... آره » . و سپس يک اسکناس 5 دلاری را نشانم داد
« ! 5 دلار ! ... جانمی جان » . گذاشت و آن را بوسيد
هنا ! چطوری تو هميشه اين قدر شانس » . نفس عميقی کشيدم و سرم را تکان دادم
« ؟ مياری
اين سؤالم را پاسخ نداد .
سؤال ساده ای به نظر می رسيد اما چنين نبود .
و اگر جوابم را داده بود ، فکر می کنم پا به فرار می گذاشتم ... تا آنجا که می
توانستم از مدرسۀ راهنمايی شاونی ولی دور می شدم و هرگز هم به آن برنمی گشتم
(IRKIDS.NET كاربر سايت ) zimzim : . تايپيست
(IRKIDS.NET كاربر سايت ) S_G_H: اسكن
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
فصل دوم
اجازه دهيد 2 ماه به جلو برويم ...
کلاس هفتم تا اين جا خيلی خوب پيش رفته بود . من چند تا دوست جديد پيدا کردم .
در برنامه ي انيميشنی که تقريبًا 2 سال بود روی آن سخت کار می کردم پيشرفت های
ارزنده ای به دست آوردم . و عملاً در تيم بسکتبال پذيرفته شدم .
اوايل نوامبر بود و حدود دو هفته از آغاز فصل جديد بازی ها می گذشت . و من برای
تمرين کمی تأخير داشتم .
بچه ها در زمين مشغول تمرينات کششی و بعضی هم درحال رد و بدل کردن توپ با
يکديگر و شوت از راه نزديک بودند . يواشکی به طرف اتاق رختکن رفتم و اميدوار بودم
که کسی متوجه ي تأخير من نشده باشد .
« ! لوک ! زود لباستو بپوش . دير کردی » : آقای بنديکس ، مربی تيم ، فرياد زد
ولی اين « ! ببخشيد . تو آزمايشگاه کامپيوتر گير کرده بودم » : شروع کردم که بگويم
بهانه ي خوبی نبود ، لذا سرم را پايين انداختم و با سرعت تمام به طرف رختکن دويدم
تا لباس هايم را عوض کنم .
احساس می کردم معده ام کمی گرفته است . متوجه شدم که امروز ، چندان هم
مشتاق تمرين کردن نبودم . من با وجودی که هيکل چندان بزرگی نداشتم ولی
بسکتباليست نسبتًا خوبی هستم . شوت راه دورم خوب است ودردفاع هم ، از دست
های سريعی برخوردارم .
از اين که توانسته بودم به تيم راه يابم خيلی خوشحال بودم . ولی فکر يک مسأله را
نکرده بودم : يک کلاس هشتمی به نام استرچ يوهانسِن .
است ولی همه او را استرچ می نامند حتی والدينش . « شاون » ، اسم واقعی استرچ
شايد تعجب کنيد که او اين اسم مستعار را از کجا به دست آورده است . اما اگر او را
ديده بوديد اصلاً تعجب نمی کرديد .
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
سال گذشته در کلاس هفتم استرچ ناگهان قد کشيد و عملاً يک شبه به يک غول موبور
تبديل شد . او از همه ي بچه های دبيرستان بلندتر است . شانه های پهن – مثل
کشتی گيرها – و دست های بلندی دارد . وقتی می گويم بلند ، واقعًا مقصودم بلند
است ؛ مثل دست های يک شمپانزه . اگر دستش را دراز کند دست هايش از اين طرف
تا آن طرف زمين بسکتبال می رسند !
صدا کنند . « استرچ » و به همين دليل بود که همه شروع کردند به اين که او را
شترمرغ ) اسم بهتری برای او باشد چون پاهای دراز و ) « آستريچ » من فکر می کنم
بی قواره و استخوانی – همچون پاهای شترمرغ – و سينۀ چنان پهنی دارد که باعث
می شود سر رنگ پريده و چشمان آبی او به شکل يک تخم مرغ کوچک جلوه کند .
اما هرگز سعی نخواهم کرد اسم مستعاری را که برايش انتخاب کرده اند درموردش به
کار ببرم ؛ چون فکر نمی کنم بتوانم به اندازه ي کافی سريع بدوم . استرچ چندان جنبه
ي شوخی ندارد . درواقع پسر نسبتًا خشن و بدذاتی است که هميشه درحال بد و بيراه
گفتن به اين و آن و قلدری با بچه های مدرسه است – و البته نه فقط در زمين
بسکتبال .
بيرون آمد تصميم گرفت واقعًا از « غول شدن » فکر می کنم پس از آن که از شوک
نوعی استعداد خاص يا هنر بزرگی « غول بودن » ، خودش متشکر باشد . مثل اين که
است .
ولی مرا وسوسه نکنيد . من هميشه درحال تجزيه و تحليل ديگران هستم و بيش از
حد درمورد افراد و هرچيزی فکر می کنم . هنا هميشه به من می گويد که من بيش از
حد فکر می کنم . ولی من نمی دانم واقعًا مقصودش چيست . چطور آدم می تواند
جلوی فکر کردنش را بگيرد ؟
لوک ، تو » : هفتۀ پيش ، بعد از تمرين ، مربی بسکتبالمان نيز تقريبًا همين را گفت
« . بايد از روی غريزه بازی کنی . قبل از هر حرکت وقت فکر کردن وجود ندارد
که البته به نظر خودم ، يکی از دلايلی است که مرا روی نيمکت نگه داشته است . از
طرفی ، من هنوز کلاس هفتم هستم و اگر سال آينده فوروارد غول ديگری به اسکوايرز
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
نيايد ، احتمالاً سال آينده بازيکن فيکس باشم – پس از آن که استرچ فارغ التحصيل می
شود .
اما در شرايط فعلی ، واقعا شرم آور است که اصلاً بازی نکنم . به خصوص که پدر و
مادرم هميشه برای تماشای بازی ها می آيند تا مرا تشوييق کنند . ولی من از روی
نيمکت بابا و مامان را روی سکوها تماشا می کنم که به من خيره شده اند .
اين امر احساس خوبی برای آدم به بار نمی آورد .
حتی تايم اوت ها نيز دردآورند . هربار که وقت استراحت گرفته می شود استرچ دوان
دوان به طرف نيمکت می آيد ، با حوله عرق صورت و تنش را خشک می کند و سپس
حوله را به طرف من پرت می کند ؛ درست مثل اين که من حوله نگه دار او هستم !
در يکی از تايم اوت ها در اواخر بازی اول ، او دهانش را از آب پر کرد و پس از شست
و شوی دهانش ، آن را روی پيراهن ورزشی من تف کرد . وقتی بالا را نگاه کردم ديدم
پدر و مادرم از روی سکوها شاهد اين حرکت او بودند .
غم انگيز است . واقعًا غم انگيز ...
تيم ما اسکوايرز ، دو بازی اول خود را عمدتًا به اين دليل که استرچ اجازه نمی داد
کس ديگری دستش به توپ برسد پيروز شد . از اين که تيم برده بود خوشحال بودم
ولی خودم داشتم کم کم احساس يک بازنده را پيدا می کردم . واقعًا دلم برای بازی
کردن لک زده بود !
به خودم گفتم اگر امروز تمرين خوبی داشته باشم شايد مربی مرا در پست گارد به
بازی بگيرد . و يا شايد حتی به عنوان بازيکن رزرو در پست سانتر . بند کفش هايم را
بستم و يک گره سه تايی به عنوان شانس روی آن زدم . سپس چشم هايم را بستم و
سه بار در دل تا هفت شمردم .
من به اين مسأله عقيده دارم .
شورت ورزشی قرمز و سياهم را صاف کردم ، درِ کُمد را بستم و به حالت دو ، رختکن
را ترک کردم و وارد زمين بسکتبال شدم . بچه ها در انتهای ديگر زمين مشغول انجام
پرتاب های سه امتيازی بودند و هرکس با يک توپ به طرف حلقه شوت می کرد . توپ
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
ها به يکديگر می خوردند و بعضی هم به حلقه می خوردند و يکی دو تا توپ هم وارد
حلقه شد . تخته ي پشت حلقه با هر توپی که به آن می
خورد به لرزه می افتاد و می ناليد .
بعضی از توپ ها بدون اين که حلقه را به داد و فرياد درآورند از آن می گذشتند و
صاحب پرتاب را خوشحال می کردند .
لوک ، مشغول » : مربی درحالی که با دست حلقه را به من نشان می داد ، فرياد زد
« ! شو ! چند ريباند بگير و چند تا شوت بزن . زودتر بدنتو گرم کن
با دست به نشانه شادی و موافقت به او علامت دادم و دويدم تا به ديگران بپيوندم .
استرچ را ديدم که به هوا پريد ، يک توپ خيلی بالا را در هوا گرفت و در کمال تعجب ،
« ! لوک ، سريع فکر کن » . چرخی زد و آن را به طرف من پرتاب کرد
انتظار آن توپ را نداشتم . توپ از ميان دست هايم سر خورد و مجبور شدم آن را تا
ديوار در حاشيه زمين تعقيب کنم . دريبل کنان به زمين برگشتم و استرچ را منتظر
« ! زود باش ، پسر ! شوت کن » : خود يافتم . داد زد
آب دهانم را به سختی قورت دادم وتوپ را با يک شوت دودستی به طرف حلقه پرتاب
کردم . توپ به لبه حلقه خورد وبه هوا بلند شد . استرچ سه قدم بلند برداشت و با
دوباره » : دست های درازش توپ را در هوا قاپيد و آن را دوباره به طرف من پرت کرد
« ! شوت کن
شوت بعدی زير تور را لمس کرد و به خارج رفت .
« ! او دوباره شوت می کند ... و به خطا می رود » : استرچ با لحنی تمسخرآميز گفت
و درست مثل اين که اين مسخره ترين چيزی باشد که تاکنون گفته شده باشد ، همه
خنديدند .
» : استرچ توپ را گرفت و آن را دوباره به طرف من پرتاب کرد و با لحنی آمرانه گفت
« ! دوباره
اکنون ديگر همه درحال تماشای ما بودند . يک شوت يک دستی به طرف حلقه پرتاب
کردم که تقريبًا وارد حلقه شد . اما متأسفانه دور حلقه چرخيد و بيرون پريد .
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
« ! او شوت کرد ... و به خطا رفت »
کاملاً احساس می کردم که عرق روی پيشانيم نشسته است . از خود پرسيدم : چرا
نمی توانم در اين جا بخت خود را به کمک بگيرم . به خود گفتم : لوک ، فقط يک بار
هم که شده شانس بيار . هفت بار به سرعت با دستم به پايم زدم .
يالا پهلوون ! حالا صفر از سه هستی ! درحال » : استرچ توپ را به طرفم پرت کرد
و خنده های بيشتر . « ! برپايی يک رکورد هستی
برای لحظه ای کوتاه چشمانم را بستم . سپس يک توپ بلند را به طرف حلقه روانه
کردم و در همان حال که توپ از حلقه می گذشت نفس را در سينه حبس کردم .
استرچ خنديد و سرش را تکان داد . بچه های ديگر شروع به تشويق کردند چنان که
گويی من در تورنمنت مدارس راهنمايی برنده شده باشم .
به طرف حلقه دويدم و توپ را ربوده و دريبل کنان از آنان دور شدم . نمی خواستم
فرصتی در اختيار استرچ گذاشته باشم تا بتواند
پيروزيم را خراب کند . می دانستم او به پافشاری خود ادامه خواهد داد تا يک از
سيصد شوم !
رويم را برگرداندم که ببينم آيا آقای بنديکس شوت مرا ديده است . او به ديوار تکيه
داده بود و داشت با دو تا از معلم ها صحبت می کرد و شوت زيبای مرا نديده بود .
دريبل کنان عرض زمين را پيمودم و دوباره به سمت ديگران برگشتم . سپس مرتکب
اشتباه بزرگی شدم .
اشتباهی واقعًا بزرگ . اشتباهی که زندگی من در مدرسه ي راهنمايی شاونی ولی را به
کلی خراب کرد .
و با تمام قدرت توپ را به طرف او « ! هی ، استرچ ! سريع فکر کن » : فرياد زدم
پرتاب کردم .
نمی دانم چه فکری در کله ام بود !
متوجه نبودم که او روی يک زانو نشسته بود و داشت بند کفش هايش را می بست .
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
از ترس خشکم زد و به توپی که با سرعت به سمت او می رفت خيره شده بودم .
توپ محکم به شقيقه ي او خورد و او را از پهلو به زمين پرتاب کرد و او با صدای
بلندی با زمين برخورد کرد .
و همچنان که گيج می خورد « ! ... هی » : درحالی که کاملاً شوکه شده بود فرياد زد
سرش را چند بار تکان داد . باريکۀ سرخ خون را که از بينی اش جاری بود می ديدم .
استرچ ... معذرت می خوام ! اصلا نديدمت ! من نمی خواستم ... » : با التماس گفتم
و به طرف او دويدم تا کمکش کرده باشم . «
« . لنز چشمم ! ... لنز چشمم بيرون پريد » : با عصبانيت گفت
و در اين لحظه صدای ملايم له شدن چيز نرمی را زير کفشم شنيدم .
ايستادم . پايم را بلند کردم . لنز استرچ مثل يک تکه شيرينی لهيده به کف زمين
بسکتبال چسبيده بود .
بچه های ديگر هم آن را ديدند .
استرچ اکنون درحال بلند شدن بود و خون از لب هايش گذشته و به روی چانه اش
جاری بود . ولی او توجهی به آن نکرد . چشمانش را به طرف من تنگ کرده بود و با
مشت های گره کرده به طرف من هجوم آورد .
می دانستم که دخلم آمده است .
(IRKIDS.NET كاربر سايت ) zimzim : تايپيست
(IRKIDS.NET كاربر سايت ) S_G_H: اسكن
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
فصل سوم
استرچ دستش را زير بغلم زد و مرا از زمين بلند کرد . آنقدر گردن کلفت و قوی بود که
توانست به سادگی مرا مثل يک عروسک پنبه ای از زمين بلند کند .
« ! آخ ... باور کن اين يک تصادف بود » : زمزمه کنان گفتم
همين طور که صحبت می کرد « ! و اين هم يک تصادف ديگر خواهد بود » : او گفت
خون روی لب هايش به صورت من می پاشيد دست هايش را زير بغل من به هم قفل
کرده و فشار را بيشتر کرد .
مرا بالاتر برد و نگاهش را به حلقه ي بسکتبال دوخت . با خودم فکر کردم نکند می
خواهد يک شوت سه امتيازی از من بسازد !
بله . همين کار را می خواست بکند . ولی نه ، او می خواهد مرا محکم به داخل حلقه
بکوبد !
از پشت سر صداهايی را شنيدم و سپس سوتی به صدا درآمد و صدای پاهايی که دوان
دوان به ما نزديک می شدند .
استرچ ... دعوايتان را ببريد بيرون از » : صدای آقای بنديکس را شنيدم که فرياد می زد
« ! اين جا
چی ؟
استرچ به آرامی مرا پايين آورد و روی زمين گذاشت . زانوهايم شروع به لرزيدن کردند
، ولی من توانستم روی پاهايم بايستم .
استرچ دستی به بينی خون آلودش کشيد و سپس دست خونينش را با جلوی پيراهن من
پاک کرد .
دعواتونو ببريد بيرون ... حالا » : مربی ، درحالی که بين ما قرار می گرفت تکرار کرد
بچه ها دوتا دوتا بشيد و هرکس سعی کنه که از سد ديگری بگذره و به طرف حلقه بره
« . . استرچ ... تو و لوک با هم جفت بشيد
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
« ! به هيچ وجه » : استرچ با خشم زير لب گفت
اون جايگزين توست » : مربی درحالی که با سوت خود به سينه ي استرچ می زد گفت
« . . بايد لوک رو آموزش بدی . من تو رو مسئول پيشرفت لوک می کنم
« ! پيشرفت ؟ اون اصلاً پيشرفتی نداره » : استرچ با لحنی موذيانه گفت
برو به دفتر من و چند تا دستمال کاغذی بردار و خون دماغتو » : مربی به استرچ گفت
بند بيار . سپس لوک رو با خودت به زمين تمرين پشتی ببر و حرکت های مختلفی رو
« . به اون نشون بده . بايد همه چيز رو به اون ياد بدی
استرچ لحظاتی چند به زمين خيره شد ، چنان که گويی داشت به اين موضوع فکر می
کرد . اما از طرفی خوب می دانست که نبايد با آقای بنديکس جر و بحث کند . سپس با
« . خيلی خوب پهلوون ، بيا بريم » : سر به من اشاره کرد و گفت
چه چارۀ ديگری داشتم ؟ با وجود اين که می دانستم لحظات دردناتکی در انتظارم است
چرخيدم و به دنبال او از استاديوم خارج شدم .
طرف های عصر بود و آفتاب داشت به انتهای افق می رسيد و هوا برای شورت و
پيراهن بدون آستين کمی سرد بود . از آنجا که ماه نوامبر بود ، قرص بزرگ و سرخ
رنگ خورشيد در پشت خانه های آن طرف خيابان درحال فرو رفتن بود .
به خود لرزيدم .
استرچ فرصتی برای آماده شدن به من نداد او درحالی که با قدرت تمام توپ را روی
زمين آسفالت می کوبيد ، مثل يک گاو خشمگين به طرف من آمد .
سعی کردم به او جاخالی بدهم ولی استرچ شانه هايش را پايين آورد و با شانه محکم
به شکمم کوبيد .
و به عقب پرت شدم . « ... آخ » : بی اختيار ناله ای از گلويم برآمد
دفاع ! ... دست هاتو بالا بگير پهلوون ! آمادۀ دفاع شو . من دارم ميام » : او فرياد زد
« !
« ! ... نه ... صبر کن » : ملتمسانه گفتم
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
همچنان که به طرف من يورش می آورد صدای رعدآسای توپ را که جلوی او به زمين
می خورد می شنيدم . اين بار او بدن خود را صاف نگه داشت . نيروی حاصل از
برخورد او به من ، مرا با شدت تمام از پشت به زمين پرتاب کرد .
دفاع يادت نره ! نشون بده که بازی بلدی . سد راه من شو . حداقل » : دوباره داد زد
« ! سعی کن قدری از سرعت من کم کنی
نالان از زمين بلند شدم . انگاری که با يک کاميون تصادف کرده بودم .
استرچ درحالی که چشمان خشمگينش را به من دوخته بود دريبل کنان مرا دور زد .
خون دماغش بند آمده بود ، ولی لخته های خشک شده ي خون روی لب بالايش ديده می
شد .
فکر ... فکر می کنم يه دنده ام شکسته » : سينه ام را با دست ماليدم و زيرلب گفتم
« !
ولی او بدون توجه به من غرشی کرد و با شدت خود را به من کوبيد . اين بار نيز به
عقب پرت شدم و محکم به تير چوبی زير حلقه برخورد کردم .
جوجه پهلوون ، تو بهای اون لنز رو بايد بپردازی ! » : بالای سرم آمد و با پوزخند گفت
طوری تنه ي خود را روی من گرفته بود که نمی توانستم درست بايستم و درهمان «
حال توپ را به فاصله ي چند سانتی متر از پايم دريبل می زد .
» : در همان حال که سعی داشتم با ماليدن سينه ام درد را از خود دور کنم گفتم
« . خيلی خوب . باشه ... من که گفتم متأسفم
و درهمان حال توپ را روی ران « ... حالا از اينم متأسف تر خواهی شد » : گفت
« ! بلند شو » : لختم کوبيد و داد زد
اون يه تصادف بود . به خدا نديدم که تو دولا شده » : از جا تکان نخوردم . دوباره گفتم
« . بودی ... دروغ نمی گم
او با ناخن قسمتی از خون خشک شد، زير بينی خود را کند و با صدای بلندی خنديد و
بلند شو . بيا ادامه بديم ... من قراره يه » : گفت
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
و دوباره خندۀ واقعًا بلندی سرداد . نمی دانم چرا می خنديد . « . چيزايی به تو ياد بدم
سپس چنگی به ميان موهای بورش که به سفيدی می زد کشيد و منتظر من ماند تا از
جا بلند شوم تا بتواند درس های بيشتری به من بياموزد .
با تنی لرزان روی پا ايستادم . آنقدر سرم گيج می رفت که مجبور بودم تير چوبی را
بچسبم . سرم درد می کرد و دنده هايم می سوخت .
« ؟ می تونيم ... اه ... يه بازی ديگه بکنيم » : با صدای لرزان و ضعيف پرسيدم
« ! آره ... چرا که نه ! ... هی ! سريع فکر کن » : جواب داد
چنان نزديک به من ايستاده بود و توپ را با چنان شدتی به طرف من پرتاب کرد که
حس کردم يک گلوله ي توپ به شکمم خورد .
تلوتلوخوران به عقب رفتم و با فشار نَفسم را آزاد کردم .
ولی ناگهان متوجه شدم که قدرت نفس کشيدن ندارم .
به شدت تلاش می کردم قدری هوا به داخل ريه هايم بفرستم . اما هيچ هوايی به
درون نيامد ...
« ... من ... نمی تونم ... نفس »
برق زردرنگ درخشانی جلوی چشمم مشاهده کردم و سپس رنگ های زرد شروع به
قرمز شدن کردند . درد در سينه ام پيچيده بود . درد گسترش يافت و هرلحظه شديدتر
شد .
همچنان که به پشت خوابيده بودم به آسمان خيره شدم و به ستاره های قرمزی که
جلوی چشمم می رقصيدند .
می خواستم جيغ بکشم اما هوايی در ريه هايم نداشتم .
نمی توانستم نفس بکشم ... نفسم بند آمده بود ...
ستاره ها به تدريج کم رنگ شدند و از بين رفتند . رنگ آسمان نيز از بين رفته بود .
همه چيز سياه شد ؛ سياه مانند قير .
و درهمان حال که بيشتر و بيشتر در درون سياهی غرق می شدم ، صدايی را شنيدم .
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
صدايی نرم و ملايم از دوردست که اسم مرا صدا می زد . احساس کردم فرشته ای به
سراغم آمده است .
بله . از ميان سياهی صدای فرشته ای را می شنيدم که نام مرا می خواند .
و دانستم که مرده ام !
(IRKIDS.NET كاربر سايت ) zimzim : تايپيست
(IRKIDS.NET كاربر سايت ) S_G_H: اسكن
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
فصل چهارم
« ... ؟ لوک ؟ ... لوک »
سياهی برطرف شد . چند پلک زدم و به آسمان غروب خيره شدم . اکنون صدا نزديک تر
شده بود و من آن را شناختم .
« ؟ لوک »
درهمان حال که نفس عميقی کشيدم ، سينه ام به شدت درد گرفت .
چه زمانی نفسم بالا آمده بود ؟
سرم را بلند کردم و هنا را ديدم که دوان دوان طول زمين بسکتبال را می پيمود . يک
بادگير آبی رنگ پوشيده بود و چون زيپ آن را نبسته بود دنباله ي آن همچون دو بال
روی شانه هايش در اهتزاز بود . موی قرمزش در نور آفتاب عصر همچون هاله ای دور
صورتش می درخشيد .
پس يک فرشته نبود . فقط هنا بود .
چه بلايی سر » : همچنان که دوان دوان از جلوی استرچ رد می شد با عصبانيت گفت
« ؟ لوک آوردی ؟ می خوای بکشيش
« . شايد » : استرچ خندۀ موذيانه ای کرد و جواب داد
هنا به سرعت در کنار من زانو زد . بادگيرش روی صورتم را پوشاند . به سرعت آن را
« ؟ زنده ای ؟ می تونی حرف بزنی » : عقب زد و پرسيد
و احساس يک آدم بی خاصيت « . آره . حالم خوبه » : با صدايی ناله مانند جواب دادم
را داشتم .
کيه ؟ دوست دخترته ؟ » : استرچ جلو آمد و پشت سر هنا ايستاد و رو به من پرسيد
«
« ! هی ... من دوست دختر تو رو ديدم » : هنا چرخيد و رو در روی او قرار گرفت
« ؟ چی ؟ کی هست » : دهان استرچ باز ماند . پرسيد
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
« ! گودزيلا » : هنا دست خود را مشت کرد و جلوی صورت او گرفت و گفت
سعی کردم بخندم ولی تلاش برای خنديدن دنده هايم را شديدًا آزار می داد .
در يک چشم به هم زدن هنا را ديدم که سينه به سينه استرچ ايستاده بود و با هر دو
دست شانه های او را هل می داد و او را وادار به عقب نشينی می کرد . با عصبانيت
« ؟ هيچ وقت نشنيده بودی که آدم بايد با هم قد خودش در بيفته » : گفت
پشتش را به هنا کرد و دست « . نه . حالا تو به من بگو » : استرچ خنديد و گفت
بزرگ و چاق و چله اش را مشت کرد و بالا آورد .
خنده ای ديوانه وار سرداد و مثل يک بوکسور شروع به رقص پا کرد . فکر می کنم
يالا » : داشت ادای کسی را که در يک فيلم ديده بود در می آورد . درهمان حال گفت
« ؟ ... بيا جلو ... می خوای ضرب دستمو بچشی ؟ مگه نمی خوای با من مبارزه کنی
« . چرا ، ولی يک به يک » : هنا يک قدم جلو گذاشت و گفت
استرچ سرش را به عقب پرتاب کرد و خنديد . چشمان آبيش در آن سر کوچک به اطراف
« ؟ مگه نمی خوای با من مبارزه کنی » : می چرخيدند . دوباره تکرار کرد
بادگير را « ... شوت آزاد » : هنا درحالی که بادگيرش را از تن بيرون می آورد گفت
يالا استرچ . هرکدوممون بيست تا شوت می کنيم . هرنوع » : گوشۀ زمين پرت کرد
تو می بازی . » : سپس در چشمان او خيره شد و افزود « ... شوتی که دلت خواست
« ! مطمئن باش . خواهی ديد که می بازی ، اونم به يه دختر
« ؟ تو توی تيم بسکتبال دخترا هستی ؟ ... درسته » . لبخند از صورت استرچ محو شد
« . بله ... سانتر هستم » : هنا سرش را تکان داد و گفت
بيست تا » : استرچ توپ را به آهستگی جلوی خود دريبل کرد و درهمان حال گفت
« ؟ شوت ؟ لی آپ يا سه امتيازی
هرکدوم دلت خواست ... به هرحال ، تو می » : هنا شانه اش را بالا انداخت و گفت
« . بازی
من با هر زحمتی که بود از جا بلند شدم و برای تماشای رقابت آنها به کنار زمين رفتم
. هنوز حالم جا نيامده بود اما می دانستم که مشکل بزرگی ندارم .
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
استرچ درنگ نکرد . توپ را بالا آورد و يم شوت يک دستی تقريبا از نيمه زمين به طرف
حلقه رها کرد . توپ به تخته پشت حلقه خورد و سپس به لبه ي حلقه برخورد کرد و
يک از » : وارد حلقه شد . درحالی که برای تصاحب توپ به طرف حلقه می دويد گفت
« . يک . هرکس به شوت کردن ادامه می ده تا وقتی که توپش خطا بره
شوت بعدی خود را موفق نشد ؛ با وجودی که يک لی آپ آسان از زير حلقه بود .
حالا نوبت هنا بود . من انگشتان سبابه هر دو دست خود را به روی انگشت های ابهام
قرار دادم و سه بار تا هفت شمردم . درحالی که دست های خود را با همان انگشتان
هنا از « ! موفق باشی هنا » : روی هم قرار گرفته بالا گرفته بودم او را تشويق کردم
روی خط پنالتی توپی را وارد حلقه کرد . سپس به طرف حلقه دريبل کرد و از زير
حلقه توپی را درون سبد انداخت .
درطول مدتی که او هشت توپ ديگر را بدون خطا وارد سبد می کرد دهان من از حيرت
« ! آهای هنا ... چشم نخوری » . باز مانده بود
استرچ گيج و منگ ايستاده بود و تماشا ميکرد . نمی دانستم در فکر او چه می گذرد .
صورتش کاملاً حکايت از گيجی و منگی می کرد .
پس از امتياز دهم هنا ايستاد و درحالی که توپ را به طرف استرچ پرتاب می کرد گفت
« . ده از ده ! ... حالا برای اينکه مسابقه جالبتر بشه نوبتم رو به تو ميدم » :
هنا نگاهی به من انداخت . لبخندی زد . مشت خود را به نشانه ي پيروزی بالا آورد .
استرچ ديگر لبخند نمی زد . درحالی که به طرف حلقه دريبل می کرد تا فاصله ي خود
را کمتر کرده باشد صورتش مصمم و عبوس بود . چهار توپ پشت سر هم را وارد حلقه
کرد و سپس توپی را که از روی خط پنالتی به طرف حلقه رها کرده بود ، خراب کرد .
زيرلب غرغری کرد و توپ را به طرف هنا انداخت .
هيجده از » : هنا هشت شوت پشت سرهم را گل کرد و سپس رو به استرچ گفت
« ! هيجده
ولی استرچ بدون توجه به حرف او با قيافه ي عبوس و درهم راهش را کشيد و به
طرف سالن تمرين رفت .
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
« ! من هنوز کارم تموم نشده » : هنا فرياد زد
هی ، پهلوون پنبه ، شايد بهتر باشه از اين خانم چند » : استرچ رو به من کرد و گفت
سپس سرش را « ! تا درس ياد بگيری . شايد هم بد نباشه که توی تيم اون بازی کنی
به نشانه ي تمسخر تکان داد و وارد مدرسه شد .
باد شديدی شروع به وزيدن کرد . حالا ديگر تقريبًا هوا تاريک شده بود . بادگير هنا را از
زمين برداشتم و به طرف او رفتم تا آن را به او بدهم . اما او شوت ديگری کرد و گفت
« ! بيست ... هورا ! ... من بردم » : و سپس شوت ديگری « ! نوزده » :
هنا ، تو اصلاً توپی را خراب نکردی ! چطوری اين کارو کردی » : ناباورانه به او گفتم
« ؟
« . فقط شانس » : او شانه اش را بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت
احساس لرز کردم . دوان دوان به طرف مدرسه به راه افتاديم . من و من کنان گفتم :
از من نپرس که چقدر خوش شانس بوده ام . امروز يه دشمن جديد برا خودم درست »
« ! کردم . يه دشمن غول پيکر
هی ... من کاملاًداشت يادم می رفت که چرا » : هنا ايستاد و بازوی مرا گرفت و گفت
« ! دنبال تو می گشتم . می خواستم يه خبر خيلی خوبی بهت بدم
« ؟ آره ؟ چه خبری » : درِ مدرسه را برای او باز نگه داشتم و پرسيدم
اون عکسايی رو که از سگم گرفته » : چشمان سبز هنا برق زد . با خوشحالی گفت
بودم يادته ؟ اونا رو برا يه مجله در نيويورک فرستادم و حدس بزن چی شد ! پونصد
دلار بابت اون عکسا به من دادن . قصد دارن اونا رو منتشر کنن و يه داستان حسابی
« ؟ هم درمورد من چاپ کنن ! جالب نيست
« ! عاليه ! واقعًا خوشحالم » : جواب دادم
و در اين لحظه بود که تصميم گرفتم شانس من بايد تغيير کند .
چرا بايد هنا از اين همه شانس برخوردار باشد ؟ به خودم گفتم من نيز می توانم خوش
شانس باشم .
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
همه چيز به طرز فکر خود انسان بستگی دارد . بله ، تنها چيزی که آدم احتياج دارد
همين است که تفکر مثبتی در اين رابطه داشته باشد .
لباس هايم را عوض کردم و شروع به بالا رفتن از پله ها برای سرزدن به کُمدم کردم .
. کُمد شماره 13
تمرين بسکتبال طول کشيده بود و اکنون تمام راهروها خالی بودند . کفش هايم بر روی
زمين سخت جير و جير صدا می کرد . بيشتر چراغ ها خاموش شده بودند .
با خودم فکر کردم ، اين مدرسه وقتی خاليست خيلی وهم انگيز است . جلوی کمدم
متوقف شدم درحالی که در پشت گردنم احساس سرما می کردم .
هربار که جلوی اين کمد می ايستم احساس عجيبی به من دست می دهد . اولاً در کنار
ديگر کمدهای بچه های کلاس هفتمی قرار نداشت . اين کمد در انتهای راهروی عقبی و
تک و تنها بود ؛ درست پس از کمد وسايل نظافتچی .
تمام کمدهای ديگر را در تابستان رنگ کرده بودند . همه ي آنها خاکستری مايل به نقره
ای بودند . اما هيچ کس دست به کمد شماره 13 نزده بود . رنگ کهنه ي سبز آن در
گوشه و کنار پوسته شده بود و تکه های بزرگ رنگ آن کنده شده بود . از بالا تا پايين در
، خراش ها و ضربدرهای فراوانی ديده می شد .
خود کمد بوی نم می داد . و بوی ترشی . درست مثل اينکه قبلاً از برگ های پوسيده و
يا ماهی مرده و مانند آن پر شده باشد .
به خودم گفتم : عيبی ندارد . من می توانم با اين مسئله کنار بيايم .
نفس عميقی کشيدم . طرز فکر جديد ، لوک ! طرز فکر جديد ! شانس تو به زودی تغيير
خواهد کرد !
کولۀ مدرسه ام را باز کردم ويک ماژيک چاق وچله ازآن بيرون آوردم . درکمد را بستم
« شانس » ودرکنار عدد 13 با حروف بزرگ نوشتم
يک قدم به عقب برداشتم تا شاهکارم را تحسين کنم : 13 شانس .
در همين حال نيز احساس بهتری داشتم . « ... آره ه ه ه »
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
ماژيک سياه را در کوله ام چپاندم و شروع به بستن زيپ آن کردم . و در اين لحظه
بود که صدايی شبيه نفس کشيدن کردم .
نفس های آرام و شمرده ، چنان آرام که فکر کردم خيالاتی شده ام . نفس ها از درون
کمد به گوش می رسيدند .
جلوتر خزيدم و گوش خود را به در چسباندم .
صدای هيس ملايمی را شنيدم . سپس صدای نفس های بيشتر .
کوله از دستم ليز خورد و با صدای خشکی روی زمين افتاد . خشکم زده بود .
و سپس صدای هيس ملايم ديگری را از درون کمد شنيدم ، که با ناله ي کوتاهی پايان
يافت .
تيغه ي پشتم شروع به سوزش کرد . نفس در گلويم گره خورده بود .
بدون اينکه متوجه باشم ، دستم روی دستگيره ي کمد قرار گرفته بود .
آيا بايد در را باز کنم ؟ آيا بايد ؟
(IRKIDS.NET كاربر سايت ) zimzim : تايپيست
(IRKIDS.NET كاربر سايت ) S_G_H: اسكن
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
فصل پنجم
دستم دستگيره را محکم می فشرد . با هر فشاری که بود خود را وادار به نفس کشيدن
مجدد کردم .
به خودم گفتم : اين ها همه اش خيالات است .
هيچ کس نمی تواند درحال نفس کشيدن در کمد من باشد .
دستگيره را بالا کشيدم و در را باز کردم .
در کمال ناباوری ، گربه ي سياهی در گوشه ي کمد کز کرده بود . درحالی که به آن
« ! ... اه » : خيره شده بودم صدايی شبيه ناله از گلويم بيرون آمد
گربه نيز به من زل زده بود . چشم هايش در نور ضعيف راهرو به رنگ قرمز درآمده
بودند . موی سياهش روی پشتش سيخ شده بود . لب هايش را جمع و دوباره هيس کرد
.
يک گربه ي سياه ؟
يک گربه ي سياه در کمد من ؟
فکر کردم که دارم خواب می بينم و اين ها همه خواب و خيال است .
پلک هايم را به هم زدم ، چنان که گويی با اين کار می خواهم گربه را فراری دهم .
يک گربۀ سياه در داخل يک کمد شمارۀ 13 ؟ ! آيا بدشانسی از اين بالاتر می شود ؟
« ؟ تو ... تو چطوری وارد اين جا شدی » : با هر زحمتی که بود گفتم
گربه دوباره هيس کرد و پشتش را به صورت کمان درآورد . با چشمان سردش به من زل
زده بود .
سپس از کف کمد به بالا پريد و از روی کفش های من گذشت و در راهرو شروع به
دويدن کرد . با گام هايی سريع و بی صدا . سرش را پايين و دمش را بالا گرفته بود . در
اولين پيچ راهرو از نظرم ناپديد شد .
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
درحالی که قلبم به شدت می تپيد ، با چشمانی وحشت زده مسير او را تعقيب می
کردم . همچنان بدن پشمالويش را که به پايم برخورد کرد حس می کردم . متوجه شدم
که همچنان دستگيرۀ درِ کمد را در دست دارم .
سؤالات مختلفی در سرم شکل گرفت . اين گربه از کی در کمد بوده ؟ چطور وارد کمد
بسته شده بود ؟ چرا يک گربه ي سياه در کمد من بود ؟ چرا ؟
به طرف کمد چرخيدم و کف آن را وارسی کردم . می خواستم مطمئن شوم که موجود
ديگری در آن مخفی نشده باشد . سپس درحالی که همچنان منگ و مبهوت بودم با
احتياط و به آرامی در را بستم و آن را قفل کردم و سپس يک قدم به عقب برداشتم .
13 شانس .
حروف درشت و سياه روی در درخشان و شعله ور به نظر رسيدند .
آره ... خيلی شانس ! ... واقعًا » : درحالی که کوله ام را برمی داشتم زير لب گفتم
« ! شانس . گربۀ سياه در کمد من
در تمام طول راه تا خانه پای خرگوش شانس را که در جيب داشتم محکم فشار می
دادم .
با خود می گفتم ، اوضاع عوض خواهد شد ؛ يعنی بايد عوض شود .
* * *
اما درطول چند هفته ي بعد شانس من هيچ تغييری نکرد .
يک روز ، پس از تعطيل مدرسه ، داشتم به طرف آزمايشگاه کامپيوتر می رفتم که با
داری کجا ميری ؟ دوست داری برای تماشای بازی من » : هنا برخورد کردم . پرسيد
« ؟ بيايی
نمی تونم ... قول دادم که مودم های جديد رو برای خانم کوفی ، معلم » : جواب دادم
« . کامپيوتر نصب کنم
و شروع به دويدن « ! نابغه ي کامپيوتر دوباره ظاهر می شود » : هنا خنديد و گفت
به طرف سالن ورزش کرد .
« ؟ ورقه ي امتحان علومتو پس گرفتی » : صدايش زدم و پرسيدم
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
» : ايستاد و رو به من چرخيد و درحالی که صورتش غرق در لبخند و شادی بود گفت
لوک ، شايد باور نکنی ؛ من اصلاً وقت برای مطالعه کردن نداشتم . مجبور بودم همه ي
سؤال ها رو حدسی جواب بدم و تازه حدس بزن چی شد ؟ نمرۀ صد گرفتم ! تمام جواب
« ! ها رو درست حدس زده بودم
من برای آن امتحان يک هفتۀ تمام درس خوانده بودم ولی « ! چه جالب » : گفتم
نمره ام فقط 74 شده بود .
به راهم ادامه دادم و لحظاتی بعد وارد آزمايشگاه کامپيوتر شدم و با دست به خانم
کوفی سلام کردم . او روی ميزش دولا شده بود و داشت توده ای از ديسک های مختلف
« ؟ سلام ... اوضاع چطوره » : را مرتب می کرد . با لحنی بشاش گفت
آزمايشگاه کامپيوتر خانه ي دوم من است . از وقتی که خانم کوفی فهميد که من در
تعمير کامپيوتر و ارتقا دادن آن و نصب قطعات وارد هستم ، محبوب ترين دانش آموز
او بوده ام .
و من نيز بايد اقرار کنم که واقعًا او را دوست دارم . هروقت که تمرين بسکتبال
نداشته باشم به آزمايشگاه کامپيوتر می روم تا با او صحبت کنم و اگر چيزی احتياج به
تعمير داشته باشد ، آن را درست کنم .
لوک ، پروژه » : خانم کوفی ، درحالی که ديسک ها را روی ميز می گذاشت پرسيد
موی بور بلندش را از روی « ؟ انيميشنی که روش کار می کردی چطور پيش ميره
گونه اش کنار زد و يکی از آن لبخندهای زيبايش را تحويلم داد . به اعتقاد من او
زيباترين لبخند دنيا را دارد . همه ي بچه ها او را دوست دارند چون هميشه به نظر
می رسد از کلاس هايش لذت می برد .
جلوی کامپيوتر نشستم و « . تقريبًا آماده ام که اونو به شما نشون بدم » : جواب دادم
فکر می کنم واقعًا قشنگ شده . و » : شروع به برداشتن پشت آن کردم و ادامه دادم
حالا خيلی هم تندتر پيش ميره . يه راه جديدی برای جابه جا کردن پيکسل ها پيدا
« . کردم
« ؟ واقعًا » . چشمانش گشاد شدند
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
اختراع واقعًا » : درحالی که دل و رودۀ کامپيوتر را با احتياط بيرون می کشيدم گفتم
جالبيه . برنامه ش خيلی ساده س . فکر می کنم خيلی از انيميشن سازها از آن
« . خوششون بياد
شايد شما بتونيد به من کمک » . پيچ گوشتی را روی ميز گذاشتم و به او خيره شدم
کنيد . مثلاً ... اونو به ديگران نشون بديد . يا اين که مثلاً حق کپی رايت اونو ترتيب
« ... بديد
خانم کوفی ايستاد و درحالی که بلوز آبی خود را روی شلوار جينش مرتب می کرد
شايد ... لوک ، تو واقعًا پسر هنرمندی هستی . فکر می کنم بالاخره يه روزی » : گفت
و در همان حال به طرف « . موفق می شی از کامپيوتر پول حسابی به دست بياری
من آمد و مشغول تماشای من که داشتم مودم قديمی را باز می کردم شد .
اصلاً « . آره ... شايد ... خيلی ممنونم » : نمی دانستم چه جوابی بايد بدهم ولی گفتم
نمی دانستم چه بايد بگويم . خانم کوفی زن خيلی خوبی است . او تنها معلمی است
که واقعًا مشوق من بوده و فکر می کند که من برای خودم کسی هستم .
« . خيلی دوست دارم که برنامۀ انيميشنم را تموم کنم و به شما نشون بدم » : گفتم
« ... خوب ... منم خبرهای مهمی برات دارم » : خانم کوفی به طور غيرمنتظره گفت
به طرف او چرخيدم و لبخند ناشی از هيجانی را که بر روی صورتش نقش بسته بود
تو اولين کسی هستی که اين خبر رو می شنوه . لوک می تونی يه راز رو ... » . ديدم
« ؟ پيش خودت نگه داری
« ؟ آره . چه رازی » : گفتم
من پيشنهادی برای بهترين شغلِ ممکن دريافت کردم ! در » : هيجان زده جواب داد
« ! يک شرکت واقعًا بزرگ در شيکاگو . هفته ي آينده از اين مدرسه ميرم
* * *
بعد از ظهر روز بعد نتوانستم به آزمايشگاه کامپيوتر سر بزنم . ناچار بودم به استخر
شنای پشت سالن ورزشی برم .
هرگونه كپي برداري از اين اثر خلاف اصول اخلاقي مي باشد
شنا ورزش دوم من است . تمام تابستان را پيش يک مربی در استخر محله مان تمرين
کرده بودم . او آنقدر شناگر بود که چند سال قبل به اردوی تيم ملی المپيک دعوت شده
باشد . کار کردن با او واقعًا در پيشرفت شنای من مؤثر بود . و او اسرار فراوانی برای
برای سرعت بخشيدن به من آموخته بود .
به همين دليل مشتاق فرا رسيدن مسابقات انتخابی تيم شنای مدرسه بودم . البته نمی
توانستم مايويی را که برايم شانس می آورد بپوشم . چون برايم خيلی کوچک شده بود
. اما آن روز ، پيراهن شانسم را پوشيدم . و در همان حال که مشغول کندن لباس برای
رفتن به استخر بودم در دلم سه بار تا هفت شمردم .
وقتی رختکن را ترک می کردم صدای داد و فرياد و خنده و شوخی بچه ها را که از
ديوارهای کاشی کاری استخر منعکس می شد شنيدم . درحالی که تپش قلبم شروع به
سرعت گرفتن کرده بود قدم به درون هو

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:35 توسط آناهیتا|



      قالب ساز آنلاین